میدانی به چه می اندیشم ؟
به چشمانت که تاب دیدارشان نداشتم و اکنون در حسرتم که چرا؟
برق چشمانت سوی دیدگانم را خاموش میکرد ومن چاره ای جز به زمین دوختن چشمانم را نداشتم.
آه نمیدانی که چه قدر دلم برای لحظه ی ریختن میتپد ،آن لحظه که تمام وجودم را لبریز میکردی از گرمای درونت ،
اما خود نمیدانستی و شاید من نمیفهمیدم .
تو با من چه کردی که این چنین مشتاقت گشته ام .
با خود میجنگم تا شاید برق نگاهت را در خود خاموش کنم اما ،
گویی این آتشی است که دل را میسوزاند و آهش از سینه برون میزند وتمامی ندارد .
نمیدانم که چرا در این دنیای کوچک این چنین از تو دور افتاده ام .
میترسم ، میترسم از اینکه حرف چشمان مرا نفهمیده باشی.
چشمهایت حرفهای بسیاری از درون دلت برای من فاش کرد که شاید خودت هم نفهمیده باشی اما من،
آنها را مشتاقانه در اعماق وجودم حک کردم و گویی هر روز آنها را مرور میکنم.
من هر روز وهر روز وهر روز تمام رویاهایم را با تو قسمت میکنم و تو ……….. نمیدانی
من هر روز تورا مرور میکنم وتو……. نمیدانی
من همیشه با تو حرفها دارم و تو……. نمیدانی
من.. من….. من.. تو را دوست دارم واما تو بازهم …نمیدانی.
|